۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

دلاویزترین

از دل افروز ترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !
بسرای ...
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
 ***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
فریدون مشیری

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

سال ۱۳۸۹

سال ۱۳۸۹ سال خیلی بدی بود. از تعداد پستهام هم فکر کنم معلوم باشه. امیدوارام امسال سال بهتری باشه برای همه.
در پناه حق
صحرا

بیا

کُجایی که بی تو خشکترین دریاهام
کُجایی که بی تو بی رنگترین آسمانهام
تو ای گرمی دستهای من و آرامش چشمهای بی تابم
تو ای تمام خاطرهایت نوازش گر چهرِه ماتم
تو ای لهیب عشقت شعله شعله سوخت جانم را
بیا و چشم در چشم ببوس لبهایم
بیا و ببین که چقدر بی تو تنهایی
گرفته سرا پای ِامروز و فردایم
بیا و سر به سینه ام بگذار تا دلم گوید
ز درد دوری و انتظار فرجامم
بیا که دل از دست و نور از چشمم رفت
بیا و رهایم کن ای طبیب غمهایم


۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

دلم

دلم تنگه برای خطی نوشتن، اما بی تو توانی نیست
دلم تنگه برای درددلهای شبانگاهی، اما صدایم را جوابی نیست
دلم تنگه برای لحظه ی دیدار، ولی از تو حتی سرابی نیست
دلم را تکه تکه در قفس کردی، مگر اخر در این دنیا خدایی نیست

صحرا

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

اى هميشه خوب

ماهى هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مى برد مرا بهر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو

زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
- اى زلال پاك - !
جرعه جرعه جرعه ميكشم ترا بكام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو !

اى هميشه خوب !
اى هميشه آشنا !
هر طرف كه ميكنم نگاه
تا همه كرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه ميكند شنا
در ميان بازوان تو !

ماهى هميشه تشنه ام
اى زلال تابناك !
يك نفس اگر مرا بحال خود رها كنى
ماهى تو جان سپرده روى خاك !


فريدون مشيرى

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

باید تو را پیدا کنم

باید تو را پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با این که بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تو را پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره
باید تو را پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تو را پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو را پیدا کنم هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

شادمهر عقیلی

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

زندگی

برقص
چنانکه گویی کسی تورا نمی بیند
عشق بورز
چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای
بخوان
چنانکه گویی کسی صدای تو را نمی شنود
زندگی کن
چنانکه گویی بهشت روی زمین است

نویسنده ناشناس

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

هفت

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول:طلب

ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت درباختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کردن از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

وادی دوم:عشق

کس درین وادی بجز آتش مباد
وان که آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو و سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان

وادی سوم:معرفت

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذره ای جز دوست او

وادی چهارم:استغنا

هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده ای است
هفت دوزخ همچون یخ افسرده ای است

وادی پنجم:توحید

رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک ، یکی باشد تمام

وادی ششم:حیرت

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر ماند و گم کرده راه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"
گوید:"اصلا می ندانم چیز من
وان "ندانم" هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پر عشق دارم هم تهی"

وادی هفتم:فقر و فنا

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
گنگی و کری و بیهوشی بود

عطار

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

خاکسترم بر باد

‫از دستم بدادی و خاکسترم بر باد
‫بر هیچ مسلمان و کافری چنین مباد
‫از دشمنان روشن، گر رسد تیری چه باک
‫تیر کمان دوست، بی چشم رو مباد
‫دستم به دست غیب و سینه ا م پر درد
‫دل در چنین سینه ای، در زمین مباد
‫آن خنجری کز پشت، قلب من شکافت
‫آن دست و آن دوست، بی خزان مباد
‫از آسمان خبری آمده است، خموش
‫آن کس که دل شکست، بی حساب مباد.
صحرا

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

کا شکی

کاشکی که هنوز کودک بودم

‫مشق شب تنها دردم بود

‫و چه ساده

‫آب، بابا، باران

‫نان، دارا، چوپان

‫کاشکی که هنوز کودک بودم

‫که نیاموخته بودم کلمات سخت را

‫عشق را، درد را

‫دل همچون سنگ را

‫کاشکی که هنوز کودک بودم

‫کاشکی که هنوز

‫بابا، با نان همچنان زیر باران می بود

‫کاشکی که هنوز

‫نیاموخته بودم عشق را

صحرا