۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه
نصیحت لقمان به پسرش
۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه
Truth
۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
چرا از مرگ می ترسید ؟
| |
چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ به بام خاطر من می کند پرواز ، مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است . مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است –
مگر افیون افسون کار نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟ مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟ مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟ چرا از مرگ می ترسید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماری جانگزا دارند .
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ بهشت جاودان آنجاست . جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست ! سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ، نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ، زمان در خواب بی فرجام ، خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ، زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا از مرگ می ترسید ؟ فریدون مشیری |
جمله های زیبا
جرج آلن: اگر كسي را دوست داري، به او بگو. زيرا قلبها معمولاً با كلماتي كه ناگفته مي مانند، مي شكنند//
زرتشت: همه دوست دارند به بهشت بروند، اما كسي دوست ندارد بميرد. بهشت رفتن جرأت مردن ميخواهد.//
شريف ترين دلها دلي است که انديشه ي آزار کسان درآن نباشد.//
چارلي چاپلين: خوشبختي فاصله اين بدبختي است تا بدبختي ديگر.//
روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند، در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یك پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.//
چیزی را که دوست داری به دست آور وگر نه مجبوری چیزی را که به دست می آوری دوست داشته باشی.//
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. (کورش کبير)//
شکسپير:عشق مثل آبه، مي توني تو دستات قايمش کني ولي يه روز دستاتو باز مي کني مي بيني همش چکيده بي اينکه بفهمي دستت پر ازخاطرست.//
زندگي مثل پياز است كه هر برگش را ورق بزني اشكتو در مي ياره.//
پيچ جاده، آخر راه نيست مگر اينكه تو نپيچي.//
لحظه هاراميگذرانديم تابه خوشبختي برسيم غافل ازاينكه خوشبختي درآن لحظه ها بود كه گذرانديم.//
اختلاف زن و مرد در اين است كه مردان هميشه آينده را مي نگرنند وزنان گذشته را بخاطر مي آورند.//
زن مخلوقي است كه عميق تر ميبيند و مرد مخلوقي است كه دورتر را ميبيند.//
عالم براي مرد يك قلب است و قلب براي زن عالمي است.//
زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردنه.
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
کلاغ
کلاغ ها اومدن
کلی خاطره زنده شد
گاهی تعجب میکنم تو این سیاهی کلاغ چی هست که اینقدر دلمو روشن میکنه.
غریبه
غریبه غم نخور من هم غریبم
تو تنها یی و من تنها ترینم
غریبه زخم هات قد یه دنیاست
ولی کو مرهمی برای زخمهات
غریبه دل بریدی از هیاهو
همش مستی و هی دم میزنی هو
غریبه میدونم دلت گرفته
تو فکر کوچهای عمر رفته
غریبه زندگی تا آخر همینه
همش درد، انتظار پشت شیشه
تو اوج غربتم باشه به یادت
غریبای دیگه هستن به یادت
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
نامه ویکتور هوگو به فرزندش
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
یه عکس ، یه خط شعر
یه خط شعر از خودمه، عکسم نمیدنم یه غریبه زحمتشو کشیده
غریبه غم نخور من هم غریبم
تو تنها یی و من تنها ترینم
۱۳۸۷ تیر ۱۱, سهشنبه
چرا ؟
چرا غمگینی چشمامو نمی فهمی، اگه دوستم داری
چرا ماه به آخر می رسه و سال به آخرین ماهش
اما خبری نمیشه از گلم با چهره ی ماهش
۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه
ماه
عزیزی به من گفت : مثل خورشیدی برام، من بهش گفتم تو ماه منی.
با کسوف به تو نزدیک میشم
با خسوف دنیا برام سیاه میشه
آخه ماهم ندیدنت سخته برام
این زمین فاصله بین ما میشه
میسوزم تا که یه روزی ببینم
که ماهم دوباره نورانی میشه
میدونی وقتی یه خورشید میمیره
یه ستاره تو فضا تازه میشه
ماهکم،هیچ وقت تو تنها نمیشی
چه با خورشید، چه ستاره ،قصه دنبال میشه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
باران ببار، باران ببار
سلام
اینم یه شعر هست که حدود چند ماه پیش گفتم، امیدوارم خوشتون بیاد.
ای کاش باز این آسمان بر من ببارد بی امان
کردم گناهی در زمین، باران ببار، باران ببار
در سینه ام افتاده درد، قلبم شده یک تکه یخ
آخر چرا خشکیده ام، باران ببار، باران ببار
رفتم به شهر دیگری آخر شدم من در به در
آخر چرا گم گشته ام، باران ببار، باران ببار
بر هستی ام رنگ سیاه،پاشیده است این روزگار
چشمم بشور ای آسمان، باران ببار، باران ببار
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه
بحث انرژی در بالاترین و ربطش به حرص خوردن احمدی نژاد
یکی دو تا کامنت گذاشتن دوستان و لطف کردن ما هم جواب دادیم، یهو وسط این جریانات انرژی بنده حقیر تموم شد و دیگه نمیتونم کاری کنم.اخه بابات خوب، ننت خوب ، بذار کامنتهای پست خودمو حداقل جواب بدم. من انرژی ندارم، اگر دستم بهت میرسید که یه انرژی نشونت میدادم حال کنی.
حالا تو این هیر و بیر دیدم یه جوون دیگه حرف مافیا و اینجور چیزا رو کشید وسط، ریختن سرش هزارتا منفی داشت میگرفت، گفتم برا هم دردی یه مثبت بهش بدم گر چه فرقی به حالش نمیکرد، آقا کلیک کردم، : کاربر گرامی انرژی نداری برو فردا بیا ؛ ای تف به این انرژی زپرتی.خلاصه اینکه اینجا بود که فهمیدم چرا رییس جمهور محبوب!!! این همه حرص انرژی هسته ایی رو میخوره، به خدا حق مسلم ماست، حداقل من یکی که لازمش دارم.
۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه
ستاره وقایق
باز تو آب روبروم عکس تو افتاد
ستاره سوسوی تو تپش قلب من
چشمکی که میزنی به حیرت و ترس من
من همونم،همون قایق تنها
قایق بی باد و پارو توی دریا
ستاره صبح که میشه توی دریا
میدونم که تو هستی پشت نورا
ستاره روز به امید شب میشینم
که تاریکی بیاد تو رو ببینم
ستاره خسته آم از دریا و دریا خسته از من
دیگه بازوی دریا هم ندره طاقت من
دعایی کن شاید بادی بگیره
شاید موجی بیاد دلم ساحل بگیره
یا اینکه بشکنه این قایق تنها
بشه همیشه شب تو آعماق دریا